مانی جونم امروز برای اولین بار بدون من با بابات رفتی بالا. ساعت 12 بود که به بابات گفتم ببرت بالا آخه چند روزی میشد که بالا نرفتیم. 5 دقیقه نشد که اومدین بابات گفت مامانیت نبوده. نیم ساعت بعد مامانیت زنگ زد و گفت بیایید من اومدم اما چون تو خوابت میومد من گفتم بعد نیم ساعتی که خوابیدی بیدار شدی و من به بابات گفتم که تو رو ببره بابات هم کلی اصرار کرد که منم برم اما اگه من هم میومدم مجبور بودیم زیاد بمونیم و کارام و برنامه هام بهم میریخت نرفتم تمام حواسم پیش تو بود دلم حسابی تنگ شده بود و لحظه شماری میکردم که برگردین دفعه اول که رفتی تا درو باز کردم بابات گفت بگیرش تو راه پله ترسیده بود تا گرفتمت یه کوچولو گریه کردی اما دفعه بعد تا منو دیدی ز...