مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

مانی ومهبد

عکس مانی جون با مهبد(پسر دایی مامانش) با پسر عمه هات(امیر مهدی و محمد متین) هم عکس گرفتی اما دست من نیست که اینجا واست بذارم هر وقت گرفتمشون واست میذارم. ...
21 شهريور 1390

تعجب

مانی جونم دراز کشیده بودم و پاهامو جمع کرده بودم و تو رو گذاشته بودم رو پام داشتم انگور میخوردم داشتی به دورو برت نگاه میکردی خوشهءانگورو گرفتم جلوی چشات خوشت اومده بود با دقت بهش نگاه میکردی دونه دونه از انگورو میخوردم هی کم میشد بی توجه به کم شدنش نگاش میکردی دو تا دونه مونده بود یکی مونده بود تموم شد با تعجب به ساقهءخالی نگاه کردی غر زدی اِ  اِ کردی دست و پا زدی یه خوشه دیگه برداشتم گرفتم جلوی چشات خندیدی قربون خنده هات
18 شهريور 1390

نگاه

مانی جونم دیروز رفته بودیم خونه مامانیم ناهار کباب داشت و موقع خوردن تو بیدار بودی مامانیم هر یه لقمه که میخورد میگفت کوفت بخورم بچه داره نگام میکنه. مامانیم گفت اولین دندونت که در بیاد کباب درست میکنه و میده بخوری. امروز عصر هم رفتیم بالا یه ساعتی نشستیم و بعد بابات گفت بریم آخه بابات میدونه که اگه زیاد بمونیم برنامهء خوابت بهم میخوره تا اومدیم پایین خوابیدی قربون نگاهات برم که تو خواب هم زیر زیرکی نگا میکنی ببینی پیشتم یا نه تا پیشونیت رو نبوسم چشمای نازت رو نمیبندی این روزا خیلی دلت میخواد بشونیمت و ما هم این کارو نمیکنیم و تو حسابی گریه میکنی وقی دراز کشیدی سرت رو میاری بالا که بلند شی قربونت برم که عجله داری زود تر پاش...
17 شهريور 1390

دلتنگی

مانی جونم امروز برای اولین بار بدون من با بابات رفتی بالا. ساعت 12 بود که به بابات گفتم ببرت بالا آخه چند روزی میشد که بالا نرفتیم. 5 دقیقه نشد که اومدین بابات گفت مامانیت نبوده. نیم ساعت بعد مامانیت زنگ زد و گفت بیایید من اومدم اما چون تو خوابت میومد من گفتم بعد نیم ساعتی که خوابیدی بیدار شدی و من به بابات گفتم که تو رو ببره بابات هم کلی اصرار کرد که منم برم اما اگه من هم میومدم مجبور بودیم زیاد بمونیم و کارام و برنامه هام بهم میریخت نرفتم تمام حواسم پیش تو بود دلم حسابی تنگ شده بود و لحظه شماری میکردم که برگردین دفعه اول که رفتی تا درو باز کردم بابات گفت بگیرش تو راه پله ترسیده بود تا گرفتمت یه کوچولو گریه کردی اما دفعه بعد تا منو دیدی ز...
15 شهريور 1390

قهقهه

مانی جونم از زمان تولدت تو خواب میخندیدی و ما حسابی حال  میکردیم. هنوز یه ماهه نشده بودی که قهقهه زدنات توی خواب شروع شد. دائم تو خواب قهقهه میزدی. این روزا که دیگه هر وقت بخوابی همین کارو میکنی. من که عادت کردم اما بازم تا قهقهه میزنی غش میکنم بابات هم اگه خونه باشه تا تو خوابت صدات در بیاد فوری نگات میکنه که قهقهه هات رو از دست نده. عاشق لبخندتیم دیوونه قهقهه هات دنیای مایی
9 شهريور 1390

تولد بابا

مانی جونم امروز عید فطره. عیدت مبارک گلم. تولد بابات هم هست. که با یه شام بهش تبریک گفتیم. البته دو تا شام چون مامان مریض شده و دو شبه از بیرون غذا میگیریم. فکر کنم به خاطر سرمای هوا مریض شدم. دیشب بخاری روشن کردیم و الان هم بردمت حموم و خوابیدی. هنوز یه کمی حالم بده لرز دارم خدا کنه تو رو مریض نکنم. خیلی دوست دارم پسر نازم.بیدار شدی داری نگام میکنی
9 شهريور 1390

مانی جون و پستونکش

مانی جونم عزیز دل مامان قربونت برم. دیروز رفته بودیم خونهءمامانیم و تا شب اونجا بودیم. بابات زنگ زد و گفت من سر کوچه ام حاضر شید من هم با عجله وسایلت رو جمع کردم بابات که اومد مامانیم گفت بشین اما بابات گفت با کسی قرار دارم واسه همین هم من عجله کردم و پستونکت جا موند داستان پستونک خوردنت از اونجایی شروع شد که تو عزیز دل من دلت میخواست دائم شیر بخوری و من ازت جدا نشم و به خاطر پر خوری بالا میوردی و ما به این نتیجه رسیدیم که از میک زدن خوشت میاد. البته این رو هم بگم که گاهی مخصوصا تو خواب فراموش میکنی که نفس بکشی و واسه همین نگار گفت که دکتر به آتوسا گفته بود باید پستونک بگیره و ما هم واسه تو همین تصمیم رو گرفتیم. تو یه طرح ضربتی...
6 شهريور 1390

حال مامان

مانی جونم چهارشنبه آخر شب مامانیم زنگ زد و گفت که حالش بده و ما رفتیم و شب همون جا موندیم. دیروز ظهر اومدیم خونه. خیلی نگران مامانیم هستم و هر یه ساعت یه بار زنگ میزنم و مامانیم میگه خوبم نگران نباش آخرش مرگه دیگه اینقدر حرص نخور همه میمیرن و از این حرفا حالم زیاد خوب نیست خیلی بی حسم و فکر میکنم دارم غش میکنم. دیشب حمومت کردم و خوب هم خوابیدی فقط زیاد شیر میخواستی و من کم اوردم. امروز خیلی خودتو لوس میکردی و واسه بابات بغض میکردی و ما کلی بهت میخندیدیم. دو روزه که یه سره انگشتاتو میخوری. آب دهنت هم هی میریزه نکنه دندون در بیاری ها آخه من و بابات هم خیلی هول بودیم مامانیت میگه بابات ٤ ماهه تندتند دندوناش در اومده من هم که...
4 شهريور 1390

زمین خوردن مامان

مانی جونم دیروز جلوی در اتاق زمین خوردم. زانوم و آرنجم کبود شده و خیلی درد میکنه. تازه پوشکت رو عوض کرده بودم و داشتم تشک تعویضت رو میبردم تو اتاق که داشتی نق میزدی دویدم که ظرف آب رو بذارم تو آشپزخونه که سریع بیام پیشت که خوردم زمین. اونقدر بد بود که از شدت درد سر درد گرفتم. این چند شب بهتر میخوابی و کمتر اذیت میکنی اما روزا خوابت کم شده من که گله ندارم اما نگرانم که کم خوابیت رو رشدت تاثیر بذاره. راستی بابات جند روز پیش که کنارت نشسته بود گفت؛وقتی بوی مانی رو حس میکنم دلم میخواد بخورمش خیلی نگرانم کرد میترسم که این بار بری تو دل بابات(شوخی) راست میگه خیلی خوردنی هستی عاشقتم عاشق صدای آروغت که وقتی میزنی انگار یه کوه از رو...
2 شهريور 1390